شهيد آیت الله صدوقي و اصول گرایی (1)
شهيد آیت الله صدوقي و اصول گرایی (1)
درآمد
اولين ملاقات شما با شهيد صدوقي چگونه بود؟
از واكنش شهيد صدوقي نسبت به ممنوع المنبر شدن مرحوم فلسفي چيزي به ياد داريد؟
آيا فقط شما به عنوان يك نوجوان در مسجد شهيد صدوقي حاضر مي شديد يا نوجوان هاي ديگر هم بودند؟
با وجود تفاوت سني زياد ايشان با نوجوان ها، چه چيزي در رفتارشان بود كه نوجوان ها جذب ايشان مي شدند؟
آيا ارتباط شما با شهيد صدوقي در همين حد باقي ماند يا گسترش پيدا كرد؟
از ويژگي هاي اخلاقي ايشان شمه اي را بازگو كنيد.
ويژگي ديگر ايشان رسيدگي به نيازمندي هاي مردم بود. احداث بيمارستان هاي متعدد، از جمله بيمارستان سيدالشهدا(عليه السلام). يادم هست در يكي از اعياد از مسجد حظيره راه افتادند. ما هم آنجا بوديم و در معيت ايشان مي رفتيم. در محله فقيرنشين يزد در محل بيمارستان كنوني سيدالشهدا(عليه السلام) زميني بود كه كلگنش را زدند و بيمارستان خوبي را پايه گذاري كردند. در مورد رسيدگي به مشكلات مردم، در دوران انقلاب بود كه يك روز من در منزل ايشان بودم و گفتم: «ساعت 2 بعدازظهر راديو اعلام كرده كه در يكي از مناطق كرمان زلزله آمده.» گفتند: «شما ساعت 2 بعدازظهر شنيدي كه زلزله شده و هنوز اينجا هستي و نرفتي سر بزني ببيني چه شده.» به من و پسرشان، محمدآقا، تاكيد كردند كه فردا صبح اول وقت بايد در محل باشيد. اين در نسبت به امور حساسيت داشتند. در سال 56 هم كه در طبس زلزله آمد، آقاي صدوقي در آنجا ستادي داشتند و جوان ها فعاليت مي كردند. من هم بين طبس و يزد در رفت و آمد بودم. يك بار از من پرسيدند: «شما به طبس نمي روي؟» گفتم: «چرا، امشب مي روم.» ما شب ها حركت مي كرديم، چون جاده خراب بود و هفت هشت ساعت طول مي كشيد تا برسيم و هندوانه و يخ و غذا مي برديم، در گرماي روز خراب مي شد. غروب كه شد، من رفتم مسجد نماز بخوانم كه بعد از آن راه بيفتم. كاميون پر از هندوانه و يخ هم آماده بود. شنيدم كه در بلندگوي مسجد، مرا صدا زدند. تعجب كردم و رفتم به محراب سئوال كردم: «حاج آقا! امري داريد؟» گفتند: «شما هنوز نرفتيد؟» گفتم: «ماشين جلوي مسجد است. منتظر مانديم هوا خنك شود و برويم.» غرضم اين است كه هم علاقمند و هم پيگير گره گشائي از كار مردم بودند.
ويژگي ديگر ايشان شجاعت و صراحت و قدرت تصميم گيري بود. آقاي صدوقي وقتي تصميمي را مي گرفتند، بر آن دستور بودند و با صداقت با مردم صحبت مي كردند. مسجد حظيره مركز تجمع انقلابيون بود و چهلم شهداي تبريز را هم در آنجا برگزار كرديم. تمام حركت هاي انقلابي از آنجا شروع مي شد. ما از ايشان خواستيم براي اينكه مردم پراكنده نشوند، سلسله مباحثي را شروع كنند. ايشان ابتدا از تفسير قرآن شروع كردند و بعد به تدريج منبرهايشان منبرهاي عادي بود. يك شب ايشان خطاب به حضار گفتند: «من يكي دو شب است خيلي فكر كردم و بر سر دوراهي مانده بودم و نمي توانستم تصميم بگيرم كه جداً وارد جريانات انقلاب بشوم يا نه. امروز تصميم گرفته ام به صورت جدي وارد اين جريان بشوم، به اين دليل از امروز به بعد، وضعيت اين مسجد خطرناك تر از قبل مي شود. من بيعتم را از برداشتم. به مسجد برويد كه خطرشان كمتر است. اينجا ممكن است زد و خود بشود و آسيب ببينيد.» نكته مهم اين است كه ايشان وقتي به اين نتيجه رسيدند، با مردم مطرح كردند و نگفتند از قبل چنين بودم و چنان كردم، با اينكه هميشه در جريان مسائل انقلابي و مبارزاتي بودند. به نظر من نقطه عطف جريانات يزد از اين منبر شروع شد. به هر حال ايشان به مردم توصيه كردند كه خود را در معرض خطر قرار ندهند و در عين حال اين آيه از سوره توبه را قرائت كردند كه:« ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه يقاتلون في سبيل الله فيقتلون و يقتلون وعدا عليه حقا في التوريه و الانجيل و القرآن و من اوفي بعهده من الله فاستبشروا ببيعكم الذي بايعتم به و ذلك هو الفوز العظيم» (1) و گفتند در اينجا معامله اي با خداست. موضوع معامله جان ومال است، خريدار خداست و فروشنده هم شما هستيد و پاداش اين معامله هم بهشت است. چيزي كه از آن روز در ذهن من حك شده و در طرف اين سي سال از ذهن من نمي رود اين است كه گفتند هر معامله اي فقط يك سند دارد، در حالي كه اين معامله سه تا سند دارد: «وعدا عليه حقاً في التوريه و الانجيل و القرآن»، اسناد اين معامله، هم تورات است، هم انجيل، هم قرآن، «ومن اوفي بعهده» و چه كسي وفاي به عهدش بيشتر از خداست؟ و بنابراين كساني كه مي آيند، ممكن است دست بدهند و سر بدهند، اما روز قيامت با همان سر ودست شكسته محشور مي شوند، اول گفتند نيائيد، بعد گفتند: «وقتي چنين معامله اي در كار است، من چرا مانع بشوم كه شما نيائيد؟» اين آيه شريفه، نقطه عطف انقلاب يزد و نقطه عطف زندگي ايشان شد.
شجاعت آيت الله صدوقي هم جنبه نظري داشت هم جنبه علمي، فكر مي كنم در پائيز سال 57 بود كه شب در مسجد حظيره، مرحوم مهندس بازرگان و مرحوم دكتر سحابي و آقاي دكتر شيبائي آمده بودند و نماز مي خواندند. بعد از نماز رفتم و سلام و احوالپرسي كردم. قطعا در آن شرايط در ارتباط با مسائل سياسي آمده بودند. من هم روشم پرس و جو و فضولي نبودو احوالپرسي كردم و رفتم. بعد حاج آقا پيغام دادند كه بيا با تو كار دارم. رفتم خدمت ايشان و گفتند كه فردا بعد از نماز صبح بيائيد منزل من. من حدس زدم كه قضيه بايد مربوط به سفر آقايان باشد، ولي باز هم نپرسيدم كه منزل شما چه خبر است و چه كار داريد؟ بعد از نماز صبح كه رفتم ديدم آقاي دكتر شيبائي و مرحوم دكتر سحابي آمده اند، ولي مرحوم مهندس بازرگان هنوز نيامده بودند. نشستيم و حاج آقا آمدند و كنار دكتر سحابي نشستند. حاج آقا پرسيدند: «مهندس بازرگان كجا هستند؟» دكتر سحابي گفتند: «ايشان بعد از نماز صبح كمي قرآن مي خوانند و ورزش مي كننند و حتما مي آيند.» معلوم بود كه در سفر هم اين برنامه شان را اجرا مي كردند. بعد از يك ربع بيست دقيقه اي مهندس بازرگان هم آمدند و كنار دكتر سحابي نشستند. شهيد دكتر پاك نژاد هم حضور داشتند. بحث درباره اين بود كه حالا كه شاه تعهد داده كه طبق قانون اساسي، فقط سلطنت كند و حكومت نكند و به همه مفاد آن گردن بگذارد، آيا مبارزين بايد اين قانون اساسي را قبول كند يا نه؟ بحث بر سر اين بود كه اگر بپذيريم چه فوايدي دارد و اگر نپذيريم چطور و خلاصه فوايد و مضرات پذيرفتن و نپذيرفتن قانون اساسي چيست؟ حاج آقا بر عدم پذيرش پافشاري مي كردند و مي گفتند شاه و قانون اساسي و همه اين مسائل، منتفي است. بعد بحث هزينه ها شد كه كه زدوخورد مي شود، ارتش تحت كنترل شاه است و انقلابيون بايد نيروهايشان را در تقابل با اين رژيم، ارزيابي كنند. بعد درباره شوراي سلطنت و قبول و رد آن مطرح شد. وقتي بحث به اينجا رسيد كه اگر نپذيرفتيم و خواستيم د رمقابل اين رژيم تا بن دندان مسلح، بايستيم با چه اسلحه اي اين كار را بكنيم و توان مبارزه مان چه هست؟ حاج آقا فرمودند ما با چيزي كه ابراهيم خليل با نمرود جنگيد، با چيزي كه موسي كليم الله با فرعون جنگيد، با چيزي كه پيامبر (ص) با ابوجهل و كفار جنگيدند، با اين اسلحه با كفار مي جگيم، يعني تكيه بر اسلحه نكردند، بلكه بر مردم و ايمان آنها تكيه كردند، بنابراين تكليف روشن شد كه تصميم قاطع ايشان، گرايش به اين شيوه مبارزه است. اين نمونه شجاعت نظري ايشان بود و بعد من همين را در عمل ديدم. مي دانيد كه در تاسوعا و عاشوراي سال 57 در همه جاي كشور راه پيمائي بود و طبيعتا در يزد هم همين طور بود. حاج آقا هميشه تاكيد داشتند كه در راه پيمائي ها نبايد جائي آتش زده شود يا كسي به جائي سنگ پرت كند و در مجموع، خرابي و ويراني نبايد به بار بيايد. ايشان با هرنوع خشونت و بي نظمي مخالف بودند و از ما مي خواستند كه اوضاع را كنترل كنيم كه اين طور نشود و واقعا هم در يزد اين اتفاقات پيش مي آمدند و وقتي هم پيش مي آمد معلوم بود كار چه كساني است. در روز عاشورا در ميدان ميرچخماق بين ميدان مجاهدين كه امروز ميدان دكتر بهشتي نام گذاري شده كه پشت سر آن حظيره و پشت آن هم ژاندارمري و شهرباني است، تظاهرات شد و گروهي تصميم گرفتند مجسمه را پائين بكشند. حاج آقا مي خواستند نماز را شروع كنند. به مردم گفتند شما بنشينيد و كاري نداشته باشيد و به نماز ايستاديم. نماز ظهر كه تمام شد، مجسمه افتاد پائين. حاج آقا ايستادند و صحبت كردند و گفتند مجاهدين خود ما اين كار را كردند و به همين دليل هم اسم ميدان را مجاهدين گذاشتند و نمي دانم چرا اسم ميدان را عوض كردند. شهرباني و ژاندارمري از اينكه مجسمه پائين افتاد و نتوانستند كماري بكنند، ناراحت شدند و شايد هم مورد عتاب و خطاب قرار گرفتند. در يزد سنت است كه روز 13 محرم براي حضرت اباعبدالله (علیه السلام) مراسم سوم مي گيرند و بسيار مراسم باشكوه و مفصلي است. با شهرباني و ژاندارمري مذاكره مي شد كه مداخله نكنند. حاج آقا به آنها مي گفتند كه تظاهرات آرام است و به خشونت كشيده نمي شود و ما جمعيت را كنترل مي كنيم و شما كاري نكنيد كه مردم تحريك شوند و درگيري ايجاد بشود. با اين پيامي كه به آنها داده مي شد، به خيابان ها نم آمدند كه حضورشان موجب تحريك و تهييج مردم بشود و درگيري ايجاد بشود و واقعا خيابان ها خالي از نيروهاي شهرباني و ژاندارمري بود و طبيعتا در مقرهاي خودشان بودند، يا آنها مطلع نشدند و يا اگر هم شدند بايد از سيل جمعيت عبور مي كردند و به آنجا مي رسيدند كه بدون درگيري امكان نداشت.
از روزهاي منتهي به انقلاب 22 بهمن چه خاطراتي داريد؟
قطعاً نفوذ و قدرت شهيد صدوقي چنين تمكيني را از سوي نيروهاي نظامي ممكن مي كرد.
در اسناد ساواك آمده است كه در 17 دي ماه سال 57 ساواك يزد اعلام مي كند كه ديگر از دست ما كاري ساخته نيست و آنجا را تعطيل مي كند. ماجراي تعطيلي ساواك چه بود؟
در روز 13 محرم چه اتفاقي روي داد؟
گذشت، صداي تيراندازي شروع شد و فهميديم كه اتفاقي افتاده. من جلوي ورودي مسجد بودم. همهمه شد و ديديم بوي دود مي آيد. جمعيت متراكم بود و نمي شد حركت كرد. شنيديم كه پليس گاز اشك آور زده و مردم براي مقابله، صندوق هاي ميوه را كه در بازار بوده آتش زده اند. بعد از يك ربع بيست دقيقه ديديم همهمه خيلي شديد شد و ديديم كه وانتي وارد جمعيت شد و فردي به نام شهيد شفيعي داخل آن بود كه تير به سرش خورده و چشمش ز كاسه بيرون زده بود و مردم جنازه را آورده بودند كه دست مأموران نيفتد. من ديدم اگر اين جنازه را به مسجد بياورند و تيراندازي ادامه پيدا كند، مردم متوحش و پراكنده مي شوند، گفتم كه جنازه را به امامزاده جعفر ببرند و بعد هم به حاج آقا گفتم كه اوضاع از اين قرار است و اگر اين جمعيت بخواهند بيرون برود، چند صد نفر زير دست و پا له مي شوند و احتمالا منظور نيروهاي نظامي هم همين بود. براي حاج آقا پيغام فرستادم كه هر جور كه شده خودشان را به منبر برسانند و صحبت كنند كه مردم آرامش پيدا كنند كه مردم زير دس و پا له نشوند و بيست دقيقه بعد صداي حاج آقا از بلندگوهاي مسجد شنيده شد. ايشان گفتند: «مردم! يك صحبت با شما دارم و يك صحبت با ماموران انتظامي. اتفاقي نيفتاده. آرامش خودتان را حفظ كنيد و من تا آخرين نفس با شما هستم و نماز ظهر و عصر را هم در همين مسجد مي خوانيم، بعد از نماز با آرامش به منازل خود برگرديد. صحبتم هم با نيروهاي نظامي اين است كه اگر قصد جان كسي را داريد، اول بيائيد مرا بزنيد. من همين جا هستم. اين را با صداي بلند مي گويم كه سينه من هدف گلوله شماست.» اغلب مردم از خانه با وضو و غسل شهادت مي آمدند و حدود 200 نفر ماندند و نماز با شكوهي برگزار شد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 34
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}